نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





حالا که من تنها شدم قدر چشاتو میدونم

 

رفتن خیانت جدایی
 
 

غرور نذاشت بهت بگم قد خدا دوست دارم
حالا نشستم یه گوشه دارم ستاره میشمارم

تنهایی عین یه تبر شکسته برگ و ریشه مو
سوزونده آفت غرور از حالا تا همیشه مو

اگه بهت گفته بودم حالا تو مال من بودی
من تو خیال تو بودم تو تو خیال من بودی

کاشکی میون من و تو تو اون روزا حصار نبود
هیچی میونمون به جز دلای بی قرار نبود

انگار که تقدیر نمی خواست تو در کنار من باشی
منم بهار تو باشم تو هم بهار من باشی

یه خلوت ساکت و سرد انگار اسیرمون شده
نمیشه فکر دیگه کرد ما خیلی دیرمون شده

تو رفتی و حالا دیگه اونور دنیا خونته
انگار نه انگار که کسی اینور آب دیوونته

تقصیر هردومون بوده ما عشق و نشناخته بودیم
فقط یه قصر کاغذی تو رویامون ساخته بودیم

باید یکی از ما دو تا غرور و میذاشت زیر پاش
آروم به اون یکی میگفت یه عاشق واقعی باش

جدایی دستای ما یه اتفاق ساده نیست
سواره هرگز باخبر از غصه پیاده نیست

توی مسیر عاشقی باید هوای دل و داشت
حرف دل و عین قسم رو طاقی چشما گذاشت

حالا که من تنها شدم قدر چشاتو میدونم
ولی نمیشه کاری کرد همیشه تنها میمونم

کاش توی دنیا هیچکسی قربونیه غرور نشه
راه دو تا پرنده کاش هیچ روزی از هم دور نشه


[+] نوشته شده توسط هادی نجفی در 11:32 | |







باشه حالا که تو میخوای میرم من از شهر چشات

 

باشه حالا که تو میخوای میرم من از شهر چشات
 
به هیچکی هیچی نمیگم برو خدا پشت و پنات
 
نمیگم که دلت تو راه قصه کم آورد
 
چشمای عاشقت چی به سر دلم آورد
 
نمیگم اشکای من و به پای چشمات ندیدی
 
رفتی و تو شب دلم تن به خیانت کشیدی
 
نمیگم آسون دلتو از توی قصه دزدیدن
 
کنار تو نشستن و به گریه هام میخندیدن
 
نمیگم آسمون من اسیر و ویرون شده
 
فرصت پرواز دلم طعمه ی دیگرون شده
 
آخه چه جوری قلبم و به رفتنت راضی کنم
 
وقتی نباشی چه جوری با سر نوشت بازی کنم
 
برو حالا که قلب تو خیال موندن نداره
 
اما میدونم که یه روز یه جا من و کم میاره

[+] نوشته شده توسط هادی نجفی در 11:31 | |







همه چیز را یاد گرفته ام !

همه چیز را یاد گرفته ام !

 

یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم

 

یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم

 

تو نگرانم نشو !!

 

همه چیز را یاد گرفته ام !

 

یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی !

 

یاد گرفته ام ….نفس بکشم بدون تو……و به یاد تو !

 

یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن…

 

و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم !

 

تو نگرانم نشو !!

 

همه چیز را یاد گرفته ام !

 

یاد گرفته ام که بی تو بخندم…..

 

یاد گرفته ام بی تو گریه کنم…و بدون شانه هایت….!

 

یاد گرفته ام …که دیگر عاشق نشوم به غیر تو !

 

یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم ….

 

و مهمتر از همه یاد گرفتم که با یادت زنده باشم و زندگی کنم !

 

اما هنوز یک چیز هست …که یاد نگر فته ام …

 

که چگونه…..!

 

برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم …

 

و نمی خواهم که هیچ وقت یاد بگیرم ….

 

تو نگرانم نشو !!

 

فراموش کردنت” را هیچ وقت یاد نخواهم گرفت


[+] نوشته شده توسط هادی نجفی در 11:27 | |







آسمان خدا آفتابی ست

عکس عاشقانه فاتنزی

آسمان خدا آفتابی ست و آسمان چشمانم بارانی!

دنیای خدا پر است از زیبایی و دنیای من پر از تنهایی!

دل های عاشقان پر است از آرامش ،

در حالی که دل من ، تنها پر است از انتظار


[+] نوشته شده توسط هادی نجفی در 11:57 | |







خدا بهتون صبر بده ای کسانی که شکست عشقی خوردین.....

 

 

 

 

 

 

 

 


[+] نوشته شده توسط هادی نجفی در 11:54 | |







چشم من بیا منو یاری بكن

 

 

 

 چشم من بیا منو یاری بكن
 گونه هام خشكیده شد ، كاری بكن
 غیر گریه مگه كاری می شه كرد
 كاری از ما نمی آد ، زاری بكن
اون كه رفته ،
دیگه هیچ وقت نمی آد
 تا قیامت دل من گریه می خواد
هر چی دریا و زمین داره خدا
با تموم ابرای آسمونا
 كاشكی می داد همه رو به چشم من
تا چشام به حال من گریه كنن
اون كه رفته ، دیگه هیچ وقت نمی آد
تا قیامت ،‌ دل من گریه می خواد
قصه ی گذشته های خوب من
خیلی
زود مثل یه خواب تموم شدن
حالا باید سر رو زانوم بذارم
تا قیامت اشك حسرت ببارم
دل هیچ كی مثل من غم نداره
 مثل من غربت و ماتم نداره
حالا كه گریه دوای دردمه
چرا چشمم اشكشو كم می آره
خورشید روشن ما رو دزدیدن
زیر اون ابرای سنگین كشیدن
همه جا رنگ سیاه
ماتمه
فرصت موندنمون خیلی كمه
اون كه رفته ،‌ دیگه هیچ وقت نمی آد
تا قیامت دل من گریه می خواد
سرنوشت چشاش كوره نمی بینه
زخم خنجرش می مونه تو سینه
لب بسته سینه ی غرق به خون
قصه ی موندن آدم ها اینه
اون كه رفته دیگه هیچ وقت نمی آد
تا قیامت ، دل من گریه
می خواد


[+] نوشته شده توسط هادی نجفی در 11:52 | |







 

  ای کاش اینجا بودی !
خُب، پس فکر می کنی که می تونی تشخیص بدی
بهشت رو از جهنم
آسمونای آبی رو از درد !
می تونی تشخیص بدی مزارع سبز رو از خط سرد راه آهن ؟
لبخند رو از نقاب؟
راستی فکر می کنی می تونی تشخیص بدی؟
و آیا تو رو مجبور نکردند که قهرمانای خودتو با ارواح عوض کنی؟
خاکستر داغ رو با درختا؟
هوای گرم رو با نسیم خنک ؟
آسایش گوارا رو با تغییرات مداوم؟
و آیا تو نقش سیاهی لشکر رو در مقابل یه نقش اصلی تویه قفس عوض کردی؟
ای کاش اینجا بودی ! چقدر دلم می خواد اینجا بودی
ما دو تا روح گمشده ایم که سالهاست توی تُنگ ماهی شنا می کنیم !
روی همون زمین قدیم راه می ریم، چی پیدا کردیم؟
همون ترس های قدیمی رو
ای کاش اینجا بودی !


[+] نوشته شده توسط هادی نجفی در 11:52 | |







تقدیم به شکست عشقی ها

 

  دیده ای غمگین تر از من
بعد از آن دیر آشنایی
آمدی خواندی برایم
قصه ی تلخ جدایی
مانده ام سر در گریبان
بی تو در شب های غمگین
بی تو باشد همدم من
یاد پیمان های دیرین
آن گل سرخی که دادی
در سکوت خانه پژمرد
آتش عشق و محبت
در خزان سینه افسرد
کنون نشسته در نگاهم
تصویر پر غرور چشمت
یک دم نمی رود از یادم
چشمه های پر نور چشمت
آن گل سرخی که دادی
در سکوت خانه پژمرد


[+] نوشته شده توسط هادی نجفی در 11:51 | |







                                                         


[+] نوشته شده توسط هادی نجفی در 11:50 | |







من از تو دل نمیبرم

من از تو دل نمیبرم
اگرچه از تو دلخورم
اگرچه گفته ای تو را                                                     
به خاطرات بسپرم
هنوز هم خیال کن
کنار تو نشسته ام
منی که در جوانی ام
به خاطرت شکسته ام

***
تو در سراب آینه
شبانه خنده میکنی
من شکست داده را
خودت برنده میکنی                                                                             
نیامدیو سالها
نظر به جاده دوخته ام     
                                         
بیا ببین که بی تو من                                             
چه عاشقانه سوخته ام


***
رفیق روزهای خوب
رفیق خوب روزها
همیشه ماندگار من                                                 
همیشه در هنوزها
صدا بزن مرا شبی
به غربتی که ساختی
به لحظه ای که عشق را
بدون من شناختی

 


[+] نوشته شده توسط هادی نجفی در 11:35 | |







شب و هوس

در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمی آید
اندوهگین و غمزده می گویم
شاید ز روی ناز نمی آید


چون سایه گشته خواب و نمی افتد
در دام های روشن چشمانم
می خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه های نبض پریشانم


مغروق این جوانی معصوم
مغروق لحظه های فراموشی
مغروق این سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و هم آغوشی


می خواهمش در این شب تنهایی
با دیدگان گمشده در دیدار
با درد ، درد ساکت زیبایی
سرشار ، از تمامی خود سرشار


می خواهمش که بفشردم بر خویش
بر خویش بفشرد من شیدا را
بر هستیم بپیچد ، پیچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را


در لا بلای گردن و موهایم
گردش کند نسیم نفس هایش
نوشد بنوشد که بپیوندم
با رود تلخ خویش به دریایش


وحشی و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله های سرکش بازیگر
در گیردم ، به همهمه ی در گیرد
خاکسترم بماند در بستر


در آسمان روشن چشمانش
بینم ستاره های تمنا را
در بوسه های پر شررش جویم
لذات آتشین هوس ها را


می خواهمش دریغا ، می خواهم
می خواهمش به تیره به تنهایی
می خوانمش به گریه به بی تابی
می خوانمش به صبر ، شکیبایی


لب تشنه می دود نگهم هر دم
در حفره های شب ، شب بی پایان
او آن پرنده شاید می گرید
بر بام یک ستاره سرگردان


[+] نوشته شده توسط هادی نجفی در 11:15 | |







بعدها

مرگ من روزی فرا خواهد رسید :
در بهاری روشن از امواج نور


در زمستانی غبارآلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور


مرگ من روزی فرا خواهد رسید:
روزی از این تلخ و شیرین روزها


روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ی زامروزها، دیروزها


دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد


ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد


می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر


یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر


خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند


آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل بروی گور غمناکم نهند


بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تیرهء دنیای من


چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من


در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من، با یاد من بیگانه ای


در بر آئینه می ماند بجای
تارموئی
، نقش دستی، شانه ای


می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود


روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پیدا می شود


می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماه ها


چشم تو در انتظار نامه ای
خیره می ماند بچشم راهها


لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک دامنگیر خاک!


بی تو، دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک


بعدها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ


گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ


[+] نوشته شده توسط هادی نجفی در 11:24 | |







عاقبت خواهم مرد….

iconعاقبت خواهم مرد….

عاقبت خواهم مرد….
نفسم می گوید وقت رفتن دیر است…..
زودتر باید رفت…..رازها را چه کنم؟
این همه بوی اقاقی که مشامم دارد
چشم هایم پرسه زنان کوچه ها را دیدند
خلوت و ساکت و سرد
یک به یک طی شده اند……


[+] نوشته شده توسط هادی نجفی در 10:58 | |







تکرار مي کنم که خدايا !! دلم گرفت!!

من باختــــــــــــــــــــم ... من پذيرفتم شكست خويش را پندهاي عقل دورانديش را من پذيرفتم كه عشق افسانه است اين دل درد آشنا ديوانه است ميروم شايد فراموشت كنم در فراموشي هم آغوشت كنم مي روم از رفتن من شاد باش از عذاب ديدنم آزاد باش آرزو دارم بفهمي درد را تلخي برخوردهاي سرد را

امروز فهمیدم که زندگی خراب است آروز سراب است امروز فهمیدم که گل ها هم می توانند سنگدل باشند وشمع ها هم می توانند بال و پر پروانه ها را در خود بسوزانند اره همه میتونند اینطوری باشن حتی عزیز ترین ...........!

دوست داشتن کسی که سزاوار دوستی نیست ، اسراف در محبت است . اگر میخواهی همیشه آرام باشی ، دلگیریهایت را روی ماسه و شادیهای خود را بر روی سنگ مرمر بنویس . اگر کسی را دوست داری که او تو را دوست ندارد ، سعی نکن از او متنفر شوی، بلکه سعی کن او را فراموش کنی


[+] نوشته شده توسط هادی نجفی در 10:57 | |







چیزایی که من یاد گرفتم ...

آموخته ام که سکوت تنها درسیه که ما نمی تونیم یاد

 بگیریم . آموخته ام که به خودم احترام بذارم .

 آموخته ام که این ترس از مشکلات

 است که انسان را می کشد نه خود آن .

آموخته ام که حفظ کردن دشوار تر از پیدا کردنه .

 آموخته ام که آزاد باشم . آموخته ام که نگذارم عصبانیت بر من چیره شود .

آموخته ام که نمی توان یک باره همه چیز را تغییر داد .

آموخته ام که خونسرد باقی بمانم .

آموخته ام که یک طرفه به قاضی نروم .

آموخته ام که آرامش یه نعمت خیلی بزرگه اگر قدر اون را بدونیم .

آموخته ام که بهترین کلاس درس دنیا زیر پای پیر ترین فرد دنیا است .

 آموخته ام که پول شخصیت نمیاره .

 آموخته ام که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک نیستم دعا کنم

آموخته ام که مهربان بودن خیلی مهمتر از درست بودنه .

آموخته ام که گاهی تمام چیز هایی که یک شخص می خواهد فقط

در دستی است برای گرفتن دست او و قلبی واسه فهمیدنش .

آموخته ام که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید پس چه چیز

 باعث شد که من به این بیندیشم که می تونم همه چیز را دریک روز به دست بیارم."

 


[+] نوشته شده توسط هادی نجفی در 10:55 | |







غزلی در اوج

نشسته بود خیال تو همزبان با من
که باز جادوی آن بوی خوش طلوع تو را
در آشیانه خاموش من بشارت داد
زلال عطر تو پیچید در فضای اتاق
جهان وجان را در بوی گل شناور کرد
در آستانه در
به روح باران می ماندی
ایطراوت محض
شکوه رحمت مطلق ز چهره ات می تافت
به خنده گفتی : تنها نبینمت
گفتم : غم تو مانده و شب های بی کران با من ؟
ستاره ای ناگاه
تمام شبرا یک لحظه نور باران کرد
و در سیاهی سیال آسمان گم شد
توخیره ماندی براین طلوع نافرجام
هزار پرسش در چشم روشن تو شکفت
به طعنه گفتم
در اینغروب رازی هست
به جرم آنکه نگاه تو برنداشته ام
ستاره ها ننشینند مهربان بامن
نشستی آنگه شیرین و مهربان گفتی
چرا زمین بخیل
نمی تواند دید
ترا گذشته یکروز آسمان با من ؟
چه لحظه ها که در آن حالت غریب گذشت
همهدرخشش خورشید بود و بخشش ماه
همه تلالو رنگین کمان ترنم جان
همه ترانه وپرواز و مستی و آواز
به هر نفس دلم از سینه بانگ بر می داشت
که : ایکبوتر وحشی بمان بمان با من
ستاره بود که از آسمان فرو می ریخت
شکوفه بودکه از شاخه ها رها می شد
بنفشه بود که از سنگ ها برون میزد
سپیده بود کهاز برج صبح می تابید
زلال عطر تو بود
تو رفته بودی و شب رفته بود و منغمگین
در آسمان سحر
به جاودانگی آب و خاک و آتش و باد
نگاه می کردم
نسیم شاخه بی برگ و خشک پیچک را
به روی پنجره افکنده بود از دیوار
کهبی تو ساز کند قصه خزان با من
نه آسمان نه درختان نه شب نه پنجره
آه کسی نمیدانست
که خون و آتش عشق
گل همیشه بهاری است
جاودان با من


[+] نوشته شده توسط هادی نجفی در 10:48 | |